او در سال بیست و شش هجری متولد شد و مادر بزرگوار آن حضرت، ام البنین فاطمه دختر حزام بن خالد است. علی(علیهالسلام) به برادرش عقیل – که عالم به انساب و اخبار عرب بود – فرموده بود: برای من زنی که فرزدانی شجاع بیاورد انتخاب کن. عقیل فاطمه دختر حزام را معرفی کرد و گفت: در عرب شجاع تر از پدران ا و کسی را نمی شناسم. علی(علیهالسلام) با او ازدواج کرد و اول فرزندی که از ام البنین به دنیا آمد عباس(علیهالسلام) بود که او را به سبب زیبایی سیما، قمر بنی هاشم لقب دادند و کنیه او ابوالفضل است، و پس از عباس از ام البنین سه فرزند به ترتیب عبدالله و عثمان و جعفر متولد شدند. عباس بن علی چهارده سال با پدرش امیرالمؤمنین و مابقی عمر را در کنار دو برادرش زندگی کرد و هنگام شهادت سی و چهار سال از عمر شریفش گذشته بود. او در شجاعت بینظیر بود و هنگامی که بر اسب سوار میشد پای مبارکش به زمین میرسید. از امام صادق(علیهالسلام) نقل شده است که فرمود: عمویم عباس بن علی دارای بصیرتی نافذ و ایمانی محکم و پایدار و در رکاب امام حسین(علیهالسلام) جهاد نمود و نیکو مبارزه کرد تا به شهادت رسید. و نقل شده که روزی علی بن الحسین(علیهالسلام) به فرزند عباس (علیهالسلام) که نامش عبیدالله بود نظر کرد و گریست سپس فرمود: هیچ روزی بر رسول خدا سخت تر از روز جنگ احد که حمزة بن عبدالمطلب شهید گردید و بعد از آن روز جنگ موته که جعفر بن ابی طالب پسر عمّ او شهید گشت، نبود؛ و هیچ روزی همانند روز حسین نبود،سی هزار نفر گرد او جمع شدند که خود را از این امت میدانستند! و با خون حسین به خدا تقرب میجستند! و حسین(علیهالسلام) آنها را موعظه فرمود ولی نپذیرفتند،تا او را به ستم شهید کردند. سپس امام سجاد(علیهالسلام) فرمود: خدا عمویم عباس را رحمت کند! او خود را فدای برادرش حسین(علیهالسلام) نمود و ایثار کرد تا اینکه هر دو دست او قطع شد و خداوند به اوهمانند جعفر طیار دو بال عطا فرمود که در بهشت با فرشتگان پرواز کند. و فرمود: برای عباس نزد خدای متعال منزلت ودرجهای است که تمام شهدا در قیامت به آن درجه و منزلت غبطه میخورند.[1] عدهای از تاریخ نویسان نوشتهاند: عباس چون تنهایی امام (علیهالسلام) را دید، نزد او آمد و گفت: آیا مرا رخصت میدهی تا به میدان روم؟ امام حسین(علیهالسلام) گریه شدیدی کرد و آنگاه گفت: ای برادر! تو صاحب پرچم و علمدار من هستی. عباس گفت: ای برادر! سینهام تنگ و از زندگی خسته شدهام و میخواهم از این منافقان خونخواهی کنم. امام حسین(علیهالسلام) فرمود: برای این کودکان کمی آب تهیه کن. عباس به میدان آمد و سپاه کوفه را موعظه کرد و آنها را از عذاب خدا ترساند،ولی اثری نکرد، پس بازگشت و ماجرا را به برادر گفت، در آن هنگام بود که فریاد العطش کودکان را شنید،پس بر مرکب سوار شد و مشگ و نیزه خود را برگرفت و آهنگ فرات نمود،چهار هزار نفر از سپاه دشمن که بر فرات گمارده شده بودند او را احاطه کردند و او را هدف تیر قرار دادند،عباس آنها را پراکنده کرد و هشتاد نفر از آنان را کشت تا وارد فرات شد، و چون خواست مقداری آب بنوشد یاد عطش حسین و اهل بیت و کودکان، او را از نوشیدن آب بازداشت. پس آب را ریخت و به قولی این اشعار را خواند: یا نفس من بعد الحسین هونی و بعده لا کنت ان تکونی هذا الحسین شارب المنون و تشربین بارد المعین[2] و مشگ را از آب پر کرد و بر شانه راست خود انداخت و راهی خیمهها شد، لشکر کوفه راه را بر او بستند از هر طرف او را محاصره نمودند، عباس با آنها پیکار میکرد و این رجز را میخواند: لا ارهب الموت اذا الموت رقی حتی اواری فی مصالیت لقا نفسی لنفس المصطفی الطهر وقا انی انا العباس اغدو بالسقا ولا اخاف الشرشوم الملتقی[3] تا اینکه نوفل ازرق دست راست او را از بدن جدا کرد، آنگاه مشک را بر دوش چپ نهاد و پرچم را به دست چپ گرفت و این رجز را خواند: و الله ان قطعتم یمینی انی احامی ابدا عن دینی و عن امام صادق الیقین نجل النبی الطاهر الامین[4] دست چپ حضرت را نیز همان ملعون از مچ جدا کرد؛ و نیز نقل شده است که در آن هنگام حکیم بن طفیل که در پشت درخت خرما کمین کرده بود شمشیری بر دست چپ او زد و آن را از بدن جدا کرد، آن حضرت پرچم را به سینه خود چسباند و این رجز را میخواند:
یا نفس لا تخشی من الکفار و ابشری برحمة الجبار مع النبی السید المختار قد قطعوا ببغیهم یساری فاصلهم یا رب حر النار[5] پس مشگ را به دندان گرفت، آنگاه تیری بر مشک خورد و آبهای آن فرو ریخت: پس فرو بارید بر او تیر تیز مشگ شد بر حالت او اشک ریز آنچنان گریید بر او چشم مشگ تا که چشم مشگ شد خالی ز اشک و تیر دیگری بر سینه مبارکش اصابت کرد،و بعضی گفتند تیر بر چشم حضرت نشست، و برخی نوشتهاند که عمودی آهنین بر فرق مبارکش زدند که از اسب بر زمین افتاد و فریاد برآورد و امام(علیهالسلام) را صدا زد. آن حضرت بر بالین عباس آمد و چون آن حال را دید فرمود: «الآن انکسر ظهری و قلت حیلتی؛ الان کمرم شکست و راه چاره به رویم بسته شد».[6] و چون چشم تیر خورده و تن در خون طپیده عباس را بر رو زمین در کنار فرات دید خم شد و در کنار او نشست، زار زار گریست تا عباس جان سپرد،[7] سپس او را به سوی خیمه برد.[8] بعضی هم گفتهاند: امام حسین(علیهالسلام) بدن عباس را به جهت کثرت جراحات نتوانست از قتلگاهش به جایی که اجساد شهدا در آنجا بود حمل کند[9]. [10] آنگاه امام حسین(علیهالسلام) بر دشمن حمله کرد و از طرف راست و چپ بر آنان شمشیر میزد و آن سپاه از مقابلش میگریختند و آن حضرت میگفت: کجا فرار میکنید؟ شما برادرم را کشید! کجا فرار میکنید؟ شما بازوی مرا شکستید! سپس به تنهایی به جایگاه اول خود باز میگشت. عباس آخرین شهید از اصحاب امام حسین(علیهالسلام) بود، و بعد از او کودکانی از آل ابی طالب که سلاح نداشتند شهید شدند.[11] در بعضی از کتب آمده است: هنگامی که عباس و حبیب بن مظاهر شهید شدند آثار شکستی در چهره امام حسین(علیهالسلام) ظاهر شد،پس با اندوه و غم نشست و اشکش بر صورت مبارکش جاری شد.[12] سکینه نزدیک آمد و از پدر سراغ عمویش عباس را گرفت،امام (علیهالسلام) خبر شهادتش را به او داد، در آن حال زینب فریاد برآورد: وا اخاه! وا عباساه! وا ضیعتنا بعدک!
|
امام می بیند به روایتی هفتاد و دو تن روی خاک افتاده اند به خیمه اهل حرم رو می کند فریاد می زند یا سکینه، یا فاطمه، یا ام الکلثوم علیکم منی السلام زنان حرم شیون کردند امام آنها را دعوت به سکوت و خاموشی نمودند سپس امام سجاد را خواستند و علوم و صف و علم جفر را به ایشان تسلیم نمودند . آنگاه به حضرت زینب (س) فرمودند: خرد سالم را به من بده تا با او وداع کنم امام طفل 6 ماهه اش را گرفت و صورتش را نزدیک او برد تا وی را ببوسد که حرمله بن کاهل اسدی تیری انداخت و به گلوی کودک رسید امام بچه را به دست خواهرش زینب داد و دو دست خود را زیر گلوی بچه گرفت همینکه از خون پر شد آن خونها را به سوی آسمان پاشید با این کارش آسمان را هم به شهادت وا می دارد قبری می کند و حضرت علی اصغر را دفن می نماید سپس برای وداع با اهل بیت خود، به زنها رو می کند. حضرت سکینه فریاد کنان نزد امام می آید (مادر علی اصغر = رباب) امام سکینه را خیلی دوست می داشتند سکینه را به سینه خود چسباند و اشکهایش را پاک کرد و فرمود سکینه جان بدان که بعد از مرگ من گریه تو بسیار است تا زمانی که جان در تن من است دلم را از روی حسرت، به اشک خود مسوزان. سپس امام عازم میدان شد و پیکارگر طلبید هر کس در برابر او می آمد به خاک هلاکت می افتاد تا اینکه تعدادی بسیار از آنان را کشت عمر سعد وقتی صحنه را اینچنین می بیند فریاد بر می آرود وای بر شما آیا می دانید با چه کسی می جنگید او فرزند علی (ع) است که شجاعان عرب را بخاک نیستی می انداخت (هذا ربن قتال العرب) بخدا روح پدرش علی (ع) در کالبد اوست (والله نفس ابیه بین جنبید) پس دسته جمعی به روی حضرت حمله کردند امامی که تشنه است ، غریب است، مصیبتی عظیم دیده، خسته و گرسنه است با این وجود باز حریف امام نبودند. امام در حملات خود نقطه ای را انتخاب کرده بود که نزدیک خیمه ها باشد به 2 دلیل : 1ـ می دانست دشمنان چقدر قسی القلبند و نامرد می باشند لذا می خواست تا تا جان دارد کسی متعرض خیمه ها نشود و با وجود اینکه با هر حمله ای که می کردند همه فرار می کردند ولی زیاد از خیمه ها دور نمی شد. 2ـ اینکه می خواست تا زنده است اهل بیتش بدانند که او زنده است تا اهل بیت تسکین خاطر یابنند و بگویند آقا هنوز زنده است. امام زمان فرموده بود تا من زنده هستم از خیمه ها خارج نشوید لشگر دشمن دوباره حضرت را گروهی محاصره کردند و بین امام و خیام فاصله انداختند و شماری از دشمنان به سوی خیمه ها رفتند امام تا این صحنه را مشاهده نمودند بانگ سر دادند وای بر شما ای پیروان آل ابی سفیان اگر دین ندارید از روز معاد بترسید و در دنیای خود آزاد مرد باشید شمر رو به حضرت کرد و گفت ای پسر فاطمه چه می گویی ؟ حضرت فرمود من با شما جنگ دارم پس زنان چه گناهی دارند؟ تا من زنده هستم نگذارید که سرکشان شما به اهل و عیال من تعرضی کنند.
شمر فریاد زد ای لشگر از خیمه ها دور شوید و به سوی خودش بروید امام مانند شیری خشمناک بر آنان حمله می نمود و آنها را به خاک می انداخت تا سر انجام به خاطر تشنگی بسیار رو به سوی شریعه فرات گذاشت عمر سعد به حضرت یورش بردند که نگدارند دست حضرت به آب برسد ولی حضرت صفوف دشمن را شکافت و خودش را به آب رساند (نکته مهم این است ) که اسب حضرت هم سخت تشنه است و سر در آب گذاشته تا بیاشامد که امام فرمود انت عطشان و انا عطشان والله لا ذفت الماء حتّی تشرب، ای اسب تو تشنه ای و من نیز تشنه ام سوگند به خدا که من آب نمی آشامم تا اینکه تو آب بیاشامی حیوان زبان بسته حرف امام را درک کرد و سر از آب بیرون آورد و آب نیاشامید حضرت مشتی آب برای حیوان برداشت تا از آن بیاشامد ناگه سواری فریاد زد یا اباعبدالله تو آب می آشامی حال آنکه لشکر بر سرا پرده و خیمه های تو می روند و هتک حرمت تو را دارند امام تا این سخن را شنید آب را ریخت و به لشگر حمله نمود و خود را به خیمه ها رساند اما معلوم شد که کسی متعرض خیمه ها نشده و فریبی در کار بوده است و هدفشان این بود که امام آب ننوشند چون فکر می کردند اگر امام تشنگی اش بر طرف شود دیگر حریف او نخواهند شد.
ولی نمی دانستند که امام آب نخواهد نوشید، مانند یارانش که تشنه به شهادت رسیدند حضرت دوباره با اهل بیت خود وداع نمود و آنان را به صبر و حلم و شکیبایی دعوت نمود و به آنها وعده ثواب داد و فرمود تا چادر اسیری به سر کنند و آماده مصیبت باشند و همچنین فرمود بدانید خدا نگهدار شما خواهد بود و از شر دشمنان نجات می یابید (این بیان امام که می داند سرانجام اهل بیت مصون می باشند از کرامات خود حضرت می باشند) و عاقبت کار شما ختم به خیر می شود و دشمنان شما به انواع بلاها عذاب می شوند پس مواظب باشید زبان به شکایت نگشائید که از قدر و منزلت شما کاسته می شود. حضرت باری دیگر سوی لشگر دشمن رفت . لشگر نیز از هر سو او را تیرباران نمودند .
راویان می گویند بخدا ما دیدیم پهلوانان لشکر به او حمله ور شدند و امام مانند گله گوسفندی که گرگ در آنها افتاده آنها را تار و مار می کرد.
حضرت در حال ستیز بود که مردی به نام ابوالعطوفش تیری به پیشانی حضرت زد و امام آنرا بیرون کشید و خون به رویش و محاسنش روان شد و فرمود بار خدایا تو شاهدی من از این بندگان کنکهارت چه می کشم؟ خدایا آنها را به شمار و تا آخر هلاک کن و هرگز آنها را میامرز حضرت دوباره حمله نمودند و می فرمود چه بدی کردید با خاندان محمد (ص) پس از او . شما بعد از من دیگر هیچکدام از کشتن بندگان خدا هراس ندارید من از خدا امیدوارم که در برابر خواری شما کرامت شهادت به من عطا کند و از راهی که گمان نبرید انتقام مرا از شما بگیرد . حصین بن مالک گفت ای پسر فاطمه خدا چگونه انتقام تو را از ما بگیرد فرمود شما را به جان هم اندازد و خونتان را بریزد و عذاب دردناکی به شما فرو بارد. دعای امام برآورده شد اختلافات خانمان برانداز آنان تا آنجا کشید که شهر با عظمت کوفه، که به جای پایتخت به شکوه دولت پانصد ساله سامانیان ساخته شده بود برای همیشه ویران شد و به تل خاکی سیاه و بی گیاه مبدل شد و انتقام همگی آن به طرز وحشتناکی توسط مختار شهید گرفته شد و عذاب دردناک هم در قیامت خواهند چشید).
حضرت جنگید تا زخمهای بزرگی به او رسید که روایت شده دو زخم کاری به حضرت وارد شد البته این زخمها در زمان حیات حضرت بوده والا وقتی آقا را از اسب به زمین انداختند 1900 ضربه به حضرت فرود آوردند حضرت خیلی ناتوان شده بود و کمی برای خستگی ایستاد که در این میان سنگی به پیشانی حضرت خورد و پیراهن خود را بالا برد که خون را پاک کند که تیر سه شعبه (3 پره) آمد و به سینه آقا نشست و به روایتی به قلبش اصابت نمود حضرت فرمود بسم الله و بالله و علی مله سپس آن تیر را از بدن خود خارج کرد و خون را در کف دست خود پر کرد و به آسمان پاشید و سپس دست دیگر را پر کرد و فرمود به همین دست به دیدار رسول الله خواهم رفت و می گویم یا رسول الله آنها مرا کشتند در این هنگام ضعف بر حضرت چیره شد تا آنکه مالک بن سر به حضرت دشنام داد و شمشیر به سر مقدس حضرت زد و خون از سر حضرت جاری گشت حضرت کلاه از سر برداشت و عمامه ای بر آن زخم بست سید بن طاووس می گوید سپس حضرت سیدالشهدا فرمود ای اهل حرم برای من جامه ای بیاورید آن را زیر لباسهایم بپوشم تا پس از مرگم کسی آن جامه را از تن من خارج نکند جامه ای برای حضرت آورند حضرت چندجای آن جامه را پاره کرد تا بی ارزش تر شود. اما روایت است وقتی حضرت به شهادت رسید آن جامه کهنه را هم از تن حضرت خارج کردند و حضرت را عریان رها نمودند شیخ مفید می گوید حضرت گرچه از بسیاری زخم توانی دیگر نداشت ولی با این حال بر دشمنان حمله می کرد و آنان را به چپ و راست پراکنده می نمود شمر که این صحنه را دید دستور داد تا حضرت را تیرباران نمایند آنقدر تیر زدند تا لشگر فراری باز ایستاد و مقابلش را گرفتند حضرت زینب (س) که چنین دید به عمر سعد فریاد کشید و به او فرمود: و یحک یا عمر ایقتل ابا عبدالله و انت تنظر الیه؟ ای عمر وای بر تو !!! حضرت حسین را می کشند و تو به آن می نگری عمر سعد پاسخی نداد و به روایت طبری اشک عمر سعد جاری شد و صورت خود را از سوی زینب (س) برگرداند سپس حضرت زینب رو به لشگر می گوید ویحکم ما فیکم مسلماً وای بر شما آیا مسلمانی در میان شما نیست. در این هنگام صالح بن وهب الیزنی با تمام قدرت نیزه بر پهلوی حضرت زد که امام چنان از روی اسب افتاد که یا طرف راست صورت مبارکشان بر زمین فرود آمدند حضرت دوباره برخاستند حضرت زینب (س) که تمام نگاهش به برادرش بود وقتی این صحنه را دید از در خیمه بیرون آمد و فریاد زد و اخاه – واسیداه و اهل بیتاه – لیت السماء اطبقت علی الارض و لیت الجبال تدکدکت علی اسهل و ای برادرم و ای آقای من و ای اهل بیت من ای کاش آسمان خراب می شد و به زمین می افتاد، ای کاش کوهها از هم می پاشید و به روی بیابانها پراکنده می شد در این هنگام شمر ذی الجوشن لشگر را صدا کرد و گفت برای چه ایستاده اید کار حسین را یکسره کنید وقتی حضرت در گودال قتلگاه افتاد و قدرت حرکت نداشتند باز می بینم لشگر از او ترس دارند که نزدیک ایشان شود و سر مقدس ایشان را قطع کند.
عده ای از سپاهیان عمر سعد می گفتند نکند امام حیله جنگی به کار برده که اگر کسی نزدیک شده حمله کند لذا نقشه ناجوانمردانه ای کشیدند راوی حمید بن مسلم می گوید سپاه عمر به سوی خیمه های حمله کردند چون می دانستند آقا طاقت نمی آورد سکوت کند و اگر حیله باشد بلند خواهد شد امام حسین از شدت تشنگی و از زخمهای شمشیرهایی حال افتاده است هیچ انسانی نمی تواند حالت حضرت را در آن لحظه تجسم کند یک نفر فریاد می زند حسین تو زنده ای؟ لشگر به خیمه ها ی اهل بیتت حمله ور شده است؟ حضرت به زحمت روی زانوهای خودشان بلند می شود و به نیزه اش تکیه می کند و می فرماید فرماید و یلکم یا شیعه ال ابی سفیان ان لم یکنلکم دین و لا تخافون المعاد فکونوا احراراً فی دنیاکم ... ای پیروان آل ابوسفیان وای به حالتان، اگر به قیامت اعتقاد ندارید و اگر دین ندارید در دنیای خودتان آزاده باشید.
وقتی دیدند حضرت واقعاً به زمین افتاده همگی بر امام حمله کردند عمر سعد به خولی که کنار او بر روی اسب بود گفت: برو و کار امام را تمام کن چون قبل از خولی، زرعدبن شریک دست چپ حضرت را قطع نموده بود هنگامیکه خولی پیاده شد تا سر حضرت را از بدن جدا کند لرزش، بدن او را گرفت و نتوانست این کار را انجام دهد شمر ملعون به او گفت خداوند بازویت را قطعه قطعه کند چرا می لرزی؟ خود شمر از اسب پیاده شد و سر مبارک حضرت را از تن جدا کرد و سپاه عمر سعد جامه های او را ربودند و حضرت بدون لباس ماند. آسمان به اندازه ای سیاه شد که در روز ، ستاره ها دیده شد و هر سنگی که برداشته می شد خون تازه در زیرش دیده می شد . (راوی می گوید آنگاه که سر مقدس آقا را بریدند و غبار سیاهی در فضا برخاست و باد سرخی وزید که چشم، چشم را نمی دیدن گویا که عذاب نازل خواهد شد. سریع هوا آرام شد سر حضرت را به نیزه کردند و در شهرها میان بندگان خدا می گردانیدند با آنکه می دانستند او ذریه پیغمر است و به صریح قرآن دوستی آنها لازم است).
امام باقر فرمودند فرزند رسول الله را چنان با تیغ و شمشیر و سنگ کشتند که با حیوانات آنطور قدغن بود سپس با اسبان بر بدنش می تاختند.
هنگامیکه امام شهید شد لشگریان شخصی را دیدند که ناله و فریاد می کند به او گفتند ای مرد بس کن این همه ناله و فریاد برای چیست؟ در پاسخ گفت چگونه ناله و فریاد نکنم و حالا آنکه پیامبر خدا (ص) را می بینم که ایستاده است و گاهی به آسمان و گاهی به محل کارزار شما می نگرد و من می ترسم که خداوند را بخواند و نفرین کند و همه اهل زمین هلاک شوند و منهم در میان شما هلاک شوم برخی لشگریان عمر سعد گفتند این مرد دیوانه است روای می گوید از امام صادق پرسید آن فریاد کننده چه کسی بود حضرت صادق فرمود ما او را بجز حضرت جبرائیل (ع) کس دیگری نمی دانیم.
امام حسین بعد از وداع آخر ، یکی دوبار دیگر نیز به خیمه ها می آمد و سرکش می کرد لذا اهل بیت امام، هنوز انتظار آمدن ایشان را داشتند و منتظر بودند تا شاید صدای امام را باری دیگر بشنوند و جمال آقا را زیارت کنند که یکمرتبه صدای اسب حضرت، ذوالجناح بلند شد اهل بیت گمان کردند حضرت دوباره آمد ولی دیدند اسب آمده در حالیکه زین آن وا?گون است اسب امام خود را به خون امام آغشته کرده بود و بلند شیهه می کشید و دستهای خود را بر زمین می زد عده ای از راویان می گویند این اسب آنقدر سر به زمین زد تا جان داد. اهل بیت اسب را بدون صاحب دیدند آنگاه ، فریاد به گریه و شیون بلند شد حضرت دست خود را بر سر گذاشت و فرمود (وامحمداه ، واجداه ، و انبیاه واابالقاسما ، واعلیاه ، واجعفراه ، واحمزتا ، واحسناه ، هذا حسین بالعراد صریع به کربلاء ، محزوزالراس من القفاء ، مسلوب العمامه والرداء ، این حسین است که بر زمین کربلا افتاد، این حسین است که سر او از پشت بریده اند و عمامه و رداء او را به تاراج برده اند. ام کلثوم این جملات را گفت تا بیهوش شد)
روایت شده وقتی امام بخاک افتاد اسبش از او حمایت کرد و بر سواران عمر سعد می پرید و آنها را از زمین می انداخت .اهل بیت تا اسب را دیدن شروع به نوحه سرایی نمودند (نوحه سرایی طبیعت بشر است، انسانی بخواهد در دل خود را بیان کند به صورت نوحه سرایی کسی را مورد خطاب قرار می دهند هر یک از افراد خاندان ، بنحوی نوحه سرایی را آغاز کردند علت اینکه قبل از شهادت حضرت نوحه سرایی نکردند این است که آقا به آنها اذن نداده بود تا من زنده هستم حق گریه کردن ندارید من که شهید شدم البته نوحه سرایی کنید.)هر کدام از اهل بیت طوری با اسب صحبت می کردند ولی سکینه دختر امام که بعدها یکی از زنان عالمه عالم شد که همه علماء برای او اهمیت وی?ه ای قائل شده اند به صورت خاصی نوحه سرایی کرده است که دل همه را سوزانده است. به حالت نوحه سرایی اسب را مورد خطاب قرار داد: ( یا جواد ابی، هل سقی ابی، ام قتل عطشان) ای اسب پدرم وقتی که پدرم رفت تشنه بود آیا او را سیراب کردند یا با لب تشنه به شهادت رساندند.
لشگر دشمن بعد از آنکه حضرت به شهادت رساندند به سوی خیمه ها هجوم بردند و هر کدام بر دیگری پیش گرفت تا اینکه چادر را از سر زنان بکشند دختران و حرم پیامبر گریه می کردند . زنان را از خیمه ها بیرون کردند و خیمه ها را آتش زدند .
...............................................................................................................................
در فرهنگ عاشورا، اربعین به چهلمین شب شهادت حسین بن علی(ع) گفته میشود که مصادف با روز بیستم ماه صفر است. از سنتهای مردمی گرامی داشت چهلم مردگان است، که به یاد عزیز فوت شده خویش، خیرات و صدقات میدهند و مجلس یاد بود بر پا میکنند، در روز بیستم صفر نیز، شیعیان، مراسم سوگواری عظیمی را در کشورها و شــــهرهای مختلف به یاد عاشورای حسینی بر پا میکنند. عاشقان و پیروان آن امام، در سحال اســـــرار اربعین به ذکر پرداخته و باران اشکبار چشم خویش را با مظلومیت حسین و یارانش پیوند می زنند. این راه، راه تداوم عشق است و بی گمان هیچگاه بی رهرو نخواهد بود.
نخستین اربعین
در نخستین اربعین شهادت امام حسین (ع)، جابر بن عبدالله انصاری و عطیه عوفی موفق به زیارت تربت و قبر سید الشهدا شدند. بنا به برخی نقلها، در همان اربعین، کاروان اسرای اهل بیت (ع) دربازگشت از شام و سر راه مدینه، از کربلا گذشتند و با جابر دیدار کردند. البته برخی از مورخان نیز آن را نفی کرده و نپذیرفته اند، از جمله مرحوم محدث قمی در «منتهی الامال» دلایلی ذکر میکند که دیدار اهل بیت از کربلا در اربعین اول نبوده است. به هر حال، تکریم این روز و احیای خاطره غمبار عاشورا، رمز تداوم شعور عاشورایی در زمانهای بعد بوده است.
اربعین و عرفان
اربعین از رازهای هستی، خصوصیت عدد چهل و اسرار نهفته در آن براى ما روشن نیست. البته چه بسا، با توجه به ویژگى هاى انسان، «چهل بار» تکرار یک رفتار پسندیده موجب ملکه معنوى و تعمیق آن رفتار و قابلیت نزول فیض خاص خداوند مى شود. در فرهنگ اسلامى هم عدد چهل (اربعین) جایگاه ویژه اى دارد. چله نشینى براى رفع حاجات، حفظ کردن چهل حدیث، اخلاص چهل صباح، کمال عقل در چهل سالگى، دعا براى چهل مؤمن، از این نمونه هاست.
آمده است که چون حضرت موسی (ع) را قابل استماع کلام بی واسطه خداوند میکردند چهل روز به خلوت فرستادند و خداوند فرمود: «… و اذا واعدنا موسی اربعین لیله »
پیامبر حکیم (ص) فرمود:
« من اخلص لله اربعین یوماً فجر الله ینابیع الحکمة من قلبه على لسانه»: هر کس چهل روز فقط براى خداوند تعالى اخلاص چشمه های خداوند ورزد حکمت را از قلبش بر زبانش جارى مى سازد.»
صاحب مرصاد العباد، عارف نامی نجم الدین شیرازی نیز گفته است: "و عدد اربعین را خاصیتی است در استکمال چیزها که اعداد دیگر را نیست." چنانکه در حدیث صحیح آمده است:
ان خلق احدکم بجمع فی بطن امه اربعین یوما ثم یکون علقه مثل ذلک.
و خواجه علیه السلام ظهور چشمه های حکمت از دل بر زبان را اختصاص اخلاص اربعین صباحا فرموده است، و حوالت کمال تخمیر طینت آدم علیه السلام به اربعین صباحا کرد و از این نوع بسیار است."
محرم، ماه ایثار و از جان گذشتگی است! ماه عشق و شور و فریاد است! ماه سرافرازی بر فراز نیزه هاست!
|
دلم هوای بارانی است ، پاییز دل می برد باز ، و من زیر این آسمان بی چتر ، خیسم . کسی جایی ، منتظر است ! دلم سمت اوست ! تو کیستی که تو را می شنوم !؟ کسی در اتاق تنهایی اش در انتظار معجزه بی تاب است ! صدای قلبش را می شنوم ! دلم در خیابانهای شهر ، گم شده . کجایی ؟ ای تو که می خوانی ام ؟ ماه شب چهارده زیر ابرها پنهان است ، می دانم به من خیره شده و می پرسد این مجنون شبزده کیست ؟! همه کوچه ها را خط به خط ، خط می زنم تا نام ستاره ای بر تخت سینه یک دیوار ، در یک کوچه بن بست ! نبضم تندتر می زند و صدای قدم های مشتاق دلم ، سمت او می بردم . حال خوشی است . تشنه عطر تنت بر تنم ، در این لحظه نفس می کشم ، حالا بگو من چگونه از من رها شوم ، که جان بوی تو گرفته است . کسی در کوچه ها ابری بارانی می خواند . پنجره را می گشایم ، پاییز بی دعوت وارد می شود ، من در لحظه حال بر می خیزم ، آرام و صبورم به همه چیز نگه می کنم ، قلم را بر می دارم با یک کاغذ سفید بی خط ، قصد می کنم و می نویسم : دلم هوای بارانی است ، پاییز دل می برد باز ، و من زیر این آسمان بی چتر ، به دنبال یک کوچه بن بستم ، تا از انتهای آن به وسعت خوشبختی پر بزنم . یکی مرا دید ، یکی مرا نوشت ، یکی مرا صدا زد و زیر بارانی که هم اینک بی امان می بارد باز هم صدای او ... صدای او ... صدای او ... هزار سال گذشت تا من به شادی های تو رسیدم هزار سال باید بگذرد تا تو به غم های من برسی بارانی که بر حوض می بارید این را به من گفت پاییز که می بارد با برگ هایش این را به تو خواهد گفت...
وقتی چشمام پر اشکه وقتی قلبم بی قراره بود شمعی در غم پروانه ای روشن و تنها به فکر چاره ای شاپرک پروانه ای در فکراو آتشی در جان او افکنده بود درد پروانه ز درد شمع بود شمع هم از درد پروانه فروزان گشته بود وفای شمع را نازم که بعد از سوختن به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد نه چون انسان که بعد از رفتن همدم گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد
وقتی پابه پای ابرا چشم من بارون می باره
وقتی مثل یه پرنده میرم و گوشه می گیرم
وقتی با نبودن تو توی هر لحظه می میرم
با یه حس عاشقونه انتظار تو رو دارم
من یه ماهی تو یه دریا تو که نیستی بی قرارم بی قرارم
وقتی خواب تو می بینم خواب عاشقونه ی تو
وقتی که قطره ی اشکو می بینم رو گونه ی تو
وقتی قلب عاشقم رو پیش پای تو می ذارم
وقتی که بلور اشکو واسه تو هدیه می یارم
با یه حس عاشقونه انتظار تو رو دارم
من یه ماهی تو یه دریا تو که نیستی بی قرارم
View Raw Image" src="http://s3.tinypic.com/swsgab.jpg" width=554>
نمی دانم چه زمانی می آیی ...
نمی دانی هر روز که می گذرد چشم انتظاری من بیشتر می شود
آیا دلت همچون دل من که در پیش توست ، در گروی من است ؟
آیا در انتظار دیداری آغازین با من هستی؟
فرصتهای من گذشتند ، اما برای آن ها دلم تنگ نشد
اما هر لحظه دلم برای تو و آمدنت تنگ می شود
آیا دل تو هم برای این دلتنگ عاشق تنگ می شود ؟
نمی دانم چه زمانی می آیی ...
و مرا از این غربت سردی که وجودم را فرا گرفته رها می سازی
باز هم نمی دانم ... اما بدان غربت دلم تنها تو را می خواهد و بس