وقتی که رفتی حس کردم که تنها می مانم وقتی که رفتی فهمیدم که دلم از دستم رفت وقتی که رفتی فهمیدم که سرم شانه نوازش گرش را از دست خواهد داد وقتی که رفتی فهمیدم من هم رفتم وقتی که برای آخرین بار از خم کوچه عبور کردی روحم من هم پر کشید ولی به خودم امید دادم به خودم وعده دادم که بر می گردی ولی دلم چیزی را کم داشت که کاملا اونو حس کردم خودم حس کردم که قصر آرزوهایم خراب شد خودم حس کردم که دیگر کسی نمی تواند مثل او دوست داشته باشد اری واقعا دوست داشتنت بی ریا بود بی ریا دوست داشت بی ریا عاشق شد بی ریا مهر ورزید و بی ریا هم رفت درست مثل قاصدک اری قاصدکم رفت و من هم هم تنها شدم قاصدکم رفت و قصر آرزوهایم خراب شد قاصدکم رفت و دلم به انتظار برگشت او ماند تا مرد به راستی بعد تو چه باید می کردم من هم مردم دلم هم به همراه تو مرد نمی خواست کسی را دیگر مثل تو دوست بدارد وقتیکه رفتی نمیدانم چرا دلم هم رفت وقتی که رفتی نمی دانم چرا دستانم دیگر توان نوشتن کلمات شاد را نداشت وقتی که رفتی بارها با چشمانم جنگیدم که چرا باز هم توان دیدن را دارند بارها با خودم جنگیدم که چرا من مانده ام بارها با دستانم جنگیدم که چرا هنوز توان نوشتن را دارند از وقتی که رفتی بارها دفتر شعرم با قطرات اشکم مزین می شد از وقتی که رفتی دیگر توانم نوشتن را هم نداشتم مگر اینکه دلم واقعا هوای تو را می کرد تنها آن زمان بود که می نوشتم آن هم فقط برای تو از وقتی که رفتی دیگر چشمانم نتونست غیر از تو رویاهاش تو رو ببینه از وقتی که رفتی دلم معبد و معبودش را از دست داد مدام بهانه تو رو می گرفت به او می گفتم که رفته، برای همیشه از پیشم رفته ولی ساده دل قبول نمی کرد هجران تو را باور نداشت می گفت که تمام وجودش بوی تو را می دهد برای همین می گفت که تو هم هستی از چشمانم متنفر بودم که چرا از همان لحظه اول برایت اشک نریخت می دونی دیگه نمی خواستم اونها رو باز کنم ازشون متنفر بودم آخه می دونی روزی که برای اخرین بار دستت رو روی اونها کشیدی و گفتی که قطره اشکت بوی عشق می ده فکر کردم چشمام از خودم عاشق تر هستند نمی دونم شاید دوامشون تو عشق خیلی بیشتر از سیاوش بوده شاید چون خیلی دوستت داشتن نتونستن باور کن شاید هم عزیز معجزه دستهای تو بوده اره مطمئنم که معجزه دستهای تو بوده هیچ وقت تا این اندزه تنها نبودم تو قامت عشق را با رفتنت شکستی از وقتی که رفتی خورشید باری من از سمت مشرق طلوع نمی کند از آن زمان که تو از باغ دلم پرکشیدی دیگری هیچ بهاری به سراغ دلم نیامد دیگر بلبلان در این باغ شوق آواز خواندن ندارند دیگر درختان خسته باغ دلم شکوفه نمی آورند ای عزیز دل خورشید و زمین و بهار و بلبلان و درختان یکصدا تو را می خواهند و من خدا را در هنگام هر اذان برای آمدنت دعا می کنم و زمزمه می کنم ای بهترین، زیباترین و عاشق ترینم برگرد اما تو صدای زمزمه آنها را نمی شنوی قلم در دست گرفتم که بنویسم از تو متنفرم تا شاید بتوانم به زندگی آنطور که می خواهم ادامه بدهم ولی وقتی به کاغذی که دستم روی آن بود نگاه کردم دیدم که بی اختیار باز هم نوشته ام دوستت دارم برگرد ، برگرد که دلم ، قلبم، همه و همه بهانه تو را می گیرند