او رفته است .....
و من مانده ام تنها ...بی تاب ....دلتنگ ...و زندگی با مرور
خاطرات با او بودن .....
دلم برایش بی قراری می کند ...تصویرش را در عمق فرو بسته
و پاک خویشتنم در قابی از خودم در عزیز ترین و خوب ترین تکه
های جانم نگاه داشته ام و چون نمی توانم ببینمش نگاهم را
از عکسش بر نمی گیرم .
سر از درون خویش بیرون نمی آورم چون تصویرش در درون من
است و من رنج تنهایی و غربت و بیگانگی را در درون
فراموش می کنم من از هر دستی که بکوشد مرا از اندرون
بیرون آورد بیزارم و از هر کس که مرا رها کند و به حال خود وا
گذارد ممنون .....
من به درون خو کرده ام من در بیرون آواره ام ...سر گردانم ...
اما درونم پر است و آباد چرا که یاد او عشق او تصویر زیبای او
در درون من است من خلوت را دوست دارم و بدان چنان
مشغولم که در زیر این آسمان خود را از هر چه و هر کس بر
روی این زمین بی نیاز می دانم و امید و سبکبالی مطلق را
در درون میابم و پیوسته زندگیم چنین می گذرد.....
دوست دارم در گوشه ای بنشینم و به گوشه ای از این آسمان
بنگرم و آنچنان به نگریستن ادامه بدهم تا آنگاه خدا جان من را
بستاند و بمیرم .....
اما چه کنم که باز باید با خلق در آمیزم و با جمع زندگی کنم
و زندگانیم در این کشاکش می گذرد یک پایم در درون دل در
بند تصویر او ///و یک پایم در بیرون سر در بند دیگران و من این
چنین آواره!!!!!