می زند باران به شیشه شیشه اما سرد وسنگین
شیشه در اوج سپیدی خسته از دل واپسی ها
من شیشه ،گنگ و مبهم می رسم تا عمق دریا
آسمون همچون دل من خیس خیس ،از بی وفایی
بر لبم نام تو دارم ،ای بهار من کجایی
تا به کی چون شیشه ماندن در نگاه قاب تقدیر
من همه میل رسیدن دل ولی بسته به زنجیر
آمدم تا چشم هایت در دلم عشقی بکارد
تو ولی گفتی که برگرد شیشه احساسی ندارد...
شیشه احساسی ندارد...