جهان خسته است
تنم خسته است
دلم از این همه نیرنگ شکسته است
خدا هم شاید اینک خسته است
و شاید هم رها کرده است این مردمان مردم نماها را
من اینجا بس غریبم غربتم را چاره ای نیست
پاسخی نیست
بالینی که سر بر آن فرود
آرم وهرآنچه درون سینه ام تنگی کند
بیرون بریزم
اندکی آرامش یابم
محبت را سرایی نیست
سلامت را جوابی نیست
نگاهت را نگاه گرم مهرآمیز یاری نیست
من اینجا بس غریبم ,
غریبی آنچنان بر جان می تازد
که جانم را برایش هیچ نایی نیست...
میان این همه مردم کسی آیا نگاهم را نمی بیند؟!
نگاهی خسته
و گاهی پوشیده شده از اشک چندین ساله ام را
آیا کسی نمی بیند؟!
کسی باور نمی دارد رنجی هست
عذابی هست خشمی هست