سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 4
کل بازدید : 133971
کل یادداشتها ها : 154
خبر مایه


به: مایی که عاشق وعده دادنیم...

خسته شده ام از خمودی ای که می بینم. از این که کاری نمی کنیم, که پروژه های جدی ای نداریم. جدی منظورم آکادمیک و یا اداری و اجرایی نیست. کمتر می بینم کسی از اطرافیانم و یا آن هایی که از دور و نزدیک با هم آشناییم و یا آن هایی که وبلاگشان را می خوانم و خلاصه جماعتی که می شناسم پروژه ی جدی شخصی ای را دنبال کند. همه ی استعداد ها و ذوق و دانش و بینش مان جمع می شود حداکثر در نوشته های وبلاگی, در جمع شدن های گاه و بی گاه مان به دور هم که گفت و گویی کنیم و ایده بپرورانیم و بعد هم فراموش اش کنیم. همه ی انرژی جمع وقتی به خلوت تنهایی مان می رسد می شود در بهترین حالتش مصرف کردن آن چه دیگران برایمان تولید کرده اند. خواندن کتابی‏, دیدن فیلمی, شنیدن موسیقی ای که خب لزومن بد نیست. اما تا وقتی که خودمان هر از گاهی پروژه های کوچک و یا بزرگ شخصی مان را پیش نمی بریم و همه چیز در حد ایده هایی هیجان انگیز باقی می مانند همین اوضاع هست که بوده و خواهد بود. همین می شود که این همه قصه و ماجرای زندگی ایرانی/هرجایی مان به جای ثبت شدن های جدی دود می شوند. شخصیت های جاندارمان در یکی دو نوشته ی کوتاه حیات می یابند و بعد نیمه کاره رها می شوند. آهای جماعت وبلاگ نویس می دانید چقدر از لابه لای همین زندگی های معمولی مان که گاه گاهی توی وبلاگ های مان نوشته ایم می شود آدم های واقعی بیرون کشید و نشاندشان توی فیلم نامه ای, رمانی, داستان کوتاهی و یا چه می دانم موضوع پیدا کرد برای پژوهش های جدی اجتماعی؟ منتظر نشسته اید/ایم که چه کسی برایمان کاری بکند؟
هفت هشت سال پیش بود. در جمعی بودم که شهریار مندنی پور به نوشتن تشویق مان می کرد. یک بار لابه لای حرف هایش گفت نصرت رحمانی برایمان تعریف می کرده از دوران خیلی دوری که جمعی از روشنفکر های آن موقع دور هم جمع می شده اند. مثلن در کافه ای و یا نمی دانم کجا. دور هم بوده اند و می گفتند و بحث می کردند و می نوشیدند. رحمانی می گوید در بین افراد آن جمع تنها شاملو را به یاد داشته که بعد از این که به خانه بر می گشته تازه شروع به کار می کرده و تا پاسی از شب بیدار می مانده. بقیه را ظاهرن باید از شدت مستی از سطح کوچه برزن جمع می کرده اند. راست و دروغ اش را من نمی توانم قضاوت کنم. ولی نگاهی به لیست آثار شاملو که می اندازم از مجموعه شعر ها و ترجمه ها و کتاب کوچه دلم می خواهد که این خاطره را باور کنم. دلم می خواهد این را یادم بماند که وقت کمی داریم و قصه های زیادی که از روزگار و فرهنگ مان نگفته ایم. پروژه های زیادی که با شادمانی تنها ایده شان را پرورده ایم و منتظر روزی هستیم که چه می دانم لابد زندگی مان آسوده تر شود که پیش ببریمشان.
روزی که وعده ی آمدنش را به خودمان می دهیم. مایی که عاشق وعده دادنیم.


پ. ن: مخاطب اول این نوشته خودم هستم. پس لطفن از پروژه های شخصی ام نپرسید.






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ