برای باور بودن در این ناباوریهای خیال انگیز
در این شبهای ناب از خدا لبریز
ورای حس سایه روشن تردید
تورا باید مجدد دید!
اما نه !!
اگر چه بس دلم تنگ است
اما موعد پرواز پایان شباهنگ است
قلبم شکست و رنگ حلول خدا گرفت
احساس می کنم سحرم ارتقا ء گرفت
دیدی که سنگ بر دل آئینه جا گرفت
دیدی که عشق حاجت آئینه را گرفت
دارم نفس نفس زخودم دور می شوم
دردی تمام هستی من را فرا گرفت
نا باوری که تازه به باور رسیده بود
از ما برید و رفته و حال مرا گرفت
آسمان کوکب احساس مرا رد کردست !
بی گمان بد کردست !!
سنگ خارای دلی راه مرا سد کردست !
بی گمان بد کردست !
امشب تفال می زنم ،جای سوال است !
گلواژه پر پر می کنم، نه این محال است !
آئینه ی پاک سپیده نور باران
فردای سبحانی ما صبح وصال است
از اشک سحرگاهی آن گل که معطر شد
با حسرت و تنهایی در حادثه پر پر شد
رویای بقای عشق با مرگ برابر شد
افسانه ی رسوایی چون باعث این شر شد