زیباترین واژه بر لبان ادمی واژه "مادر" است زیباترین خطاب "مادر جان" است "مادر" واژه ایست سرشار از امید و عشق
مادر بهشت من همه اغوش گرم توست
پیوسته در هوای تو چشمم به جستجوی توست
هر لحظه با خیال تو جانم به گفتگوی توست
مادر صدای گردش گهواره ات هنوز
می پیچید به گوش دل و جانم شبانه روز
دستی به مهر طفل ، و به دست دگر نهان
مادر ببین بعرش خدا می دهی تکان
اسوده نیست برایم از او گفتن...
ولی وقتی به او فکر می کنم ، می بینم که دیگر نیمی از وجودم خالی شده است
ادمی را در نظر بگیرید که نصفش نباشد !
وقتی به کلمه مادر فکر می کنم این چیز ها از خاطرم می گذرد که شکل خوشبینانه
قضیه است اگر تلخ و سیاه ترین وجه این حالت را بخواهم بیان کنم
باید بگویم که دیگر ریشه ام نیست
احساس می کنم ریشه در هوا دارم !
بعد از دور شدن از لحظه وداع با او احساس دوباره فقدانش که رنگ نشده بلکه شکل دیگری به خود گرفته است این هجران در روزهای اول به این صورت بودکه گویی دربرهوت هستم موجودی رها شده که هرچه به اطراف خود می نگرد کسی را نمی یابد البته نمی ترسیدم ولی به شدت احساس تنهایی می کردم به نظرم تنها عشقی که در کائنات وجود دارد که بی دریغ خود را عرضه می کند ، نزد مادر است
حساب خداوند را کنار بگذاریم ولی در روی زمین تنها مادر است
که بدون هیچ حساب و کتابی و بلا عوض همه مهرش را عرضه می کنند
تعریف مادر.....
مادر ، مادر است
تعریفی ندارد
ریشه ادم است
مادر تکیه گاه عاطفی و معنای عاطفه است.......
ابروی اهل دل از خاک پای مادر است
هر چه دارد این جماعت از دعای مادر است
ان بهشتی را که قران می کند توصیف ان
صاحب قران بگفتا زیر پای مادر است
مادر ای والاترین رویای عشق
مادر ای دلواپس فردای عشق
مادر ای غمخوار بی همتای من
اولین و اخرین معنای عشق
زندگی بی تو سراسر محنت است
زیر پای توست تنها جای عشق
مادر ای چشم و چراغ زندگی
قلب رنجور تو شد دریای عشق
تکیه گا ه خستگی ها یم توئی
مادر ای تنها ترین ماوای عشق
یاد تو ارام می سا زد مرا
از تو اهنگی گرفته نا ی عشق
صوت لالائی تو اعجاز کرد
مادر ای " پیغمبر زیبای عشق "
ما ه من پشت و پنا ه من توئی
جا ن من ای گوهر یکتا ی عشق
دوستت دارم تو را دیوانه وار
از تو احیاء شد چنین دنیا ی عشق
ای انیس لحظه های بی کسی
در دلم برپا شده غوغای عشق
تشنه اغوش گرم تو منم
من که مجنونم توئی لیلای عشق
غم را دوست دارم چون در هر غمی بغضی ترک میخورد و پس از هر ترک مرواریدهائی
از اسارت در می ایند درهای اسارت گشوده می شود و اغاز یک زندگی...
مرواریدها با نوازش گونه هایم قدم به زندگی می گذارند و چه مهربانند با هم ، دست
در دست هم میروند مانند زنجیری از مرواریدهای به هم رشته شده با نظم و ترتیب
گوی نقره ای رنگی می شوند و می روند شادند و صمیمی یکدیگر را در اغوش
میگیرند انگار سالهاست همدیگر را ندیده اند همدیگر را بغل میکنند و رشته ای از
مروارید روی گونه هایم جاری میکنند تن سردشان را ارام ارام روی گونه هایم میکشند
و به پایین سرازیر میشوند
همیشه محتاج دعای تو بودم مادر ، و امروز محتاج تر از همیشه...
ای مادر
جان میگذارم به پای تو که بهشت ، لیاقت گوشه چشمت را ندارد
و خدایت به تو بالاتر از بهشت را مژده داده است
حریر نگاه تو دل و جانم را ربوده است
من با تو نفس کشیده ام مادر
تو جان شیرین در کالبد منی
نمی شود بدون تو عاشقانه گریست ، بدون تو مستانه خندید
نمی شود صدایت را بشنوم و تا اوج بال و پر نگشایم
عزیزغا یبم
وقتی از تازیانه زمان ، رخت پائیزی است
دستانت بوی گل دارد ، بوی گلاب ، بوی بهار
میلاد من ، لحظه تولد عشق جاودانی بود میان من و تو
نبض من همیشه با نوای لالایی تو می زند ای گل احساسم
پروانه ای هستم در پیله محبت تو اسیر
ای تندیس مهر
کاش نمی رفتی کاش
چشمان غبار گرفته ام به یمن دیدارت نور باران ، توچشمه عشقی و من سرا پا
تردید ، سر انگشت محبت تو ، ساعتها رخسار زرد مرا گل افشان کرد و بوسه
مهرت ، خون را به رگهای تنم دوانید با تو زمان چه زود می گذرد عزیزم ، کلامت برایم
جرعه جرعه نوش داروست و دستان گرمت ، تنم را در مقابل ناملایمات چون کوه ،
استوار می سازد
اینک امده ام تا با تو بگویم عاشقانه ترین جمله دنیا را!
ولی دوباره شرمسار از نگاه مشتاقت فقط شن ریزه های کف جاده را نظاره کردم
و گذشت ثانیه ها ، تا از تو دور شدم ، مادرم ، لحظه ها را به عشق دیدارت ، شمردن
اغاز میکنم و به امید ان روز که بیا بمت
مهربان من ، همیشه در دلم جای خواهی داشت
باز دو تا چشم منتظر خیره شدن به آسمون
دنبال اون ستاره که بدون نام ِ و نشون
پیش غم تنهاییام ستاره ها چقدر کم اند
از سر دلخوشی دارن به همه چشمک میزنند
غافل از اینکه این پایین قلبی اسیر ماتمه
حسرت و غصه های اون قدر تموم عالمه
شیشه صبروحوصله اش شکسته با سنگ عذاب
روزای شاد و رنگیش هم یه سر شده تاروخراب
دیگه نمونده دلخوشی واسه دل اسیر غم
مهم اسیر بودنشه فرق نداره زیاد یا کم
فکر میکنی نبودنت کم دردیه نه به خدا
تحملش سخته واسم تحمل جداییها
می دونم که آسمون ابریه یا دو چشم من
نمیذارن ببینمت ستاره قشنگ من
حالام نه آرومه دلم نه خواب به چشمونم میاد
دلم داره داد میزنه میگه فقط تورو میخواد
چی بهش بگم آروم بشه دست از سر من برداره
چی میشه گفت به قلبی که برای تو بی قراره؟؟
باز هم تا نزدیک سحر ستاره ها رو میشمرم
تو آخرین ستاره ای که دل به عشقش میسپرم
میخوام یه چیزی رو بگم دلم میخواد خوب بدونی
دنیا م اگه تموم بشه بازم تو قلبم می مونی
خسته شده ام از خمودی ای که می بینم. از این که کاری نمی کنیم, که پروژه های جدی ای نداریم. جدی منظورم آکادمیک و یا اداری و اجرایی نیست. کمتر می بینم کسی از اطرافیانم و یا آن هایی که از دور و نزدیک با هم آشناییم و یا آن هایی که وبلاگشان را می خوانم و خلاصه جماعتی که می شناسم پروژه ی جدی شخصی ای را دنبال کند. همه ی استعداد ها و ذوق و دانش و بینش مان جمع می شود حداکثر در نوشته های وبلاگی, در جمع شدن های گاه و بی گاه مان به دور هم که گفت و گویی کنیم و ایده بپرورانیم و بعد هم فراموش اش کنیم. همه ی انرژی جمع وقتی به خلوت تنهایی مان می رسد می شود در بهترین حالتش مصرف کردن آن چه دیگران برایمان تولید کرده اند. خواندن کتابی, دیدن فیلمی, شنیدن موسیقی ای که خب لزومن بد نیست. اما تا وقتی که خودمان هر از گاهی پروژه های کوچک و یا بزرگ شخصی مان را پیش نمی بریم و همه چیز در حد ایده هایی هیجان انگیز باقی می مانند همین اوضاع هست که بوده و خواهد بود. همین می شود که این همه قصه و ماجرای زندگی ایرانی/هرجایی مان به جای ثبت شدن های جدی دود می شوند. شخصیت های جاندارمان در یکی دو نوشته ی کوتاه حیات می یابند و بعد نیمه کاره رها می شوند. آهای جماعت وبلاگ نویس می دانید چقدر از لابه لای همین زندگی های معمولی مان که گاه گاهی توی وبلاگ های مان نوشته ایم می شود آدم های واقعی بیرون کشید و نشاندشان توی فیلم نامه ای, رمانی, داستان کوتاهی و یا چه می دانم موضوع پیدا کرد برای پژوهش های جدی اجتماعی؟ منتظر نشسته اید/ایم که چه کسی برایمان کاری بکند؟
هفت هشت سال پیش بود. در جمعی بودم که شهریار مندنی پور به نوشتن تشویق مان می کرد. یک بار لابه لای حرف هایش گفت نصرت رحمانی برایمان تعریف می کرده از دوران خیلی دوری که جمعی از روشنفکر های آن موقع دور هم جمع می شده اند. مثلن در کافه ای و یا نمی دانم کجا. دور هم بوده اند و می گفتند و بحث می کردند و می نوشیدند. رحمانی می گوید در بین افراد آن جمع تنها شاملو را به یاد داشته که بعد از این که به خانه بر می گشته تازه شروع به کار می کرده و تا پاسی از شب بیدار می مانده. بقیه را ظاهرن باید از شدت مستی از سطح کوچه برزن جمع می کرده اند. راست و دروغ اش را من نمی توانم قضاوت کنم. ولی نگاهی به لیست آثار شاملو که می اندازم از مجموعه شعر ها و ترجمه ها و کتاب کوچه دلم می خواهد که این خاطره را باور کنم. دلم می خواهد این را یادم بماند که وقت کمی داریم و قصه های زیادی که از روزگار و فرهنگ مان نگفته ایم. پروژه های زیادی که با شادمانی تنها ایده شان را پرورده ایم و منتظر روزی هستیم که چه می دانم لابد زندگی مان آسوده تر شود که پیش ببریمشان.
روزی که وعده ی آمدنش را به خودمان می دهیم. مایی که عاشق وعده دادنیم.
پ. ن: مخاطب اول این نوشته خودم هستم. پس لطفن از پروژه های شخصی ام نپرسید.
ای آخرین موعود وقت رسیدن نیست؟
زیبا ترازهربود وقت رســــــیدن نیست؟
دربستر تردید مرداب می مانیـــــــــــم
ای دستهایت رود وقت رسیدن نیست؟
بر شانه مردم جای تبر خشــــــــــکید
روئیده صد نمرود وقت رسیدن نیست؟
ای بینـــــهایت تو روح شفــــــاعت تو
ما تاابد محدود وقت رســــیدن نیست؟
پیچــــــیده در کوچه فـــریاد یک بـــــانو
در لا به لای دود وقت رسیدن نیســـت؟
هر چند ما سنگــیم هر جمعه دلتنگــیم
ای آخرین موعود وقت رســــیدن نیست؟
فاصله ها بسیار و بسیارتر و غریبانه بودن بیشتر و بیشتر....
به چه قیمت ؟ چه کسی توانست بهای با هم بودن را بپردازد که حالا بتوان ادعا کرد؟
همه و همه دروغی بیش نبود. دوستت دارم و تنها با تو بودن همه و همه لق لقه زبان بیشتر نخواهد بود .
چیزی نبود جز فاصله گرفتن با دل خود....
آنان که شناختند حریم مقدس دل را و اشنایی پیدا کردن با اسرار دل خود چه زیبا تنها ماندن با دل را انتخاب کردند و بر داوری دل استوار ایستادند و در دام محبتهای دروغین گرفتار نشدند.
در این زمانه وفا : غریبه و عشق بیگانه و حقیقت وسیله .. انهم وسیله ای که بتوان دلی را رنجاند و یا در امانت دوستی خیانی کرد همین و بس........
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند......... وانکه این کار ندانست در انکار بماند
محرم دل خویش باشیم و راز نگهدار دلهای شیدا و پاک.
از پروفایل دوست خوبم کپی کردم .
لحظه نبودن نیستن ها ، اگر منت می نهی بر کلام من ، باحترام سلامت می گویم
و هزار گلپونه بوسه به چشمانت هدیه می دهم. قابل ناز چشمانت را ندارد.
دیرروز یادگاری هایت همدم من شدند و به حرفهای نگفته من گوش دادند.
و برایم دلسوزی کردند. البته به روش خودشان که همان سکوت تکراری بود و
یادآوری خاطرات با تو بودن.
دست نوشته ات را می بوسیدم و گریه می کردم. زیبا ، به بزرگی مهربانی ات ببخش
که اشکهایم دست خطت را بوسیدند. باز هم ستاره به ستاره جستجویت کردم.
ولی نیافتمت.
از کهکشان دلسپردگی من خسته شدی که تاب ماندن نیاوردی و بی خبر رفتی ؟
مهتاب کهکشان نیافتنی من ، آنقدر بی تاب دیدنت شده ام که دلتنگی ام را به قاصدک سپردم
و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوی تو فرستادم.
روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را ندیدند. قاصدک هم برنگشت.
شاید او هم شیفته نگاه مهربانت شد. باشد،
اشکالی ندارد. تو عزیزی ، اگه یه قاصدک هم از من قبول کنی ، خودش دنیایی است.
کاش یاسهایی که برایت پرپر شدند و به سویت آمدند، دوست داشتنم را برایت آواز
کنند.کاش باران بعد از ظهرهایت، تو را به یاد اشکهای من بیندازد.
نازنین ، هر پرنده سفر کرده ای از تو می خواند و هر غنچه ای که می شکفد،
نام تو را بر زبان می آورد. نیم نگاهی به روزهای تنهایی ام کن و
لحظه های زرد و بی صدای مرا تو آبی و ترانه باران کن.
بگذار باز هم قاصدک ترانه های من در هوای دلتنگی تو پرواز کند.
همین حوالی بی قراری ها باز هم گلهای بی تابی شکفته.
زیبا ، امشب ، شام غریبان عاشقانه من و تو است. به
یادت مثل شمع می سوزم و ذره ذره وجودم آب می شود.
تو هم به یاد بی تابی هایم شمعی روشن کن و بگذار مثل من بسوزد.
مهربانی باران ، یادم کن در هر شبی که بی ستاره شد.